وقتى ماه شبم شدی
بی آنکه بدانم به خانه ات رفتی
آماده شدم که بگویم که اگر بروی
تمام من شب می شود .
تو رفتی و سیاهی ها آمدند
برق چاقو هاشان را دیده بودم؛ آمدند
و مرا
کشتند.
اکنون هر غروب
چون سال های رفته،
پا به پای سوگواران
به خانه باز می گردم
و زیر انار پیر
دانه های اشک نبودنت را می شمارم. .
وگاهی .
گاهی که نه. هر ساعتی چند بار .
عکس ترا می بینم
همین که می خندی
کمی آرام از بابت خنده هایت
و هزار دلتنگی از برای نبودن بی پایانت .
اینست قصه زندگی ام
درباره این سایت